عاشق زندگی طلبگی هستم برای همان دورکعت نماز برای همین کفن واین همه زیبایی
صفاومروه من میان انبوهی از گردهای زمانه خاک میخورد وزائرانها دل خاکی کوچکی است که هوای غربت ومه و نم های باران دارد
گاهی دلم برای مردانی تنگ میشود که لب تشنه شهیدشدند
گاهی دلم برای کودکانی تنگ میشودکه ازگهواره تاعرش را با همان صدای اذانی که درگوششان گفته شد طی کردند
دلم تنگ است برای شهدای گمنام وآنانی گمنام شهیدشدندوشهیدانی که گمنام شدند
زمانی دلم رادرجنوب ...درشلمچه یادرطلائیه دقیق نمیدانم کجا ولی درجنوب جاگذاشتم
روحم قلبم وجودم پرمیکشد به زیارت آنجا که شهداازآنجا پرکشیدند
اما الان...
به هرکجاکه نگاه میکنم یادی ازشهداست
به مزارشهداکه میروم دلم پرمیکشد به محل پروازشان به جنوب که میروم دلم تنگ مزارشهدامیشود
میگویندآثارباستانی ،تاریخ کشورماست ومیگویند ازشاهان ووزیر وایرانیان قدیم
اما شهدابرترین ایرانیان مسلمان بودند که کشوراحفظ کردند این آثارباستانی راحفظ کردند تا به مانشان دهند
چه کاخ داشته باشی وچه نداشته باشی دنیا میگذرد ودرآخر جای همه ما قبراست وعاقبت ،آخرت
کاخ ها،دیگر نشانی از شاهان ندارند،چند تکه سنگ ووسیله که باکلی زحمت ازآنها نگهداری میشود نشان دهنده فانی بودن دنیاست
بدنهای سالم شهدا بعدازچندین سال معجزه زیارت عاشورا،نه ...معجزه اقتدا به امام حسین وایمان رانشان میدهد
همه جا بوی شهید وشهادت میاید حتی کوچه هایی که مرکززشتی وبدی هستند نام شهید بررویشان است
حتی جوانانی که سلامتی وایمان خودرا بازیچه دست دشمنان کردندبوی شهدا میدهند ،اگر شهدا نبودند آنها آیا اصلا بودند ؟آزاد بودند؟امنیت داشتند؟
همه جا بوی شهدا میدهد خداکند یادمان نرود مدیونشان هستیم خدا کندیادمان نرود شهدا زنده وناظر هستند
خداکند جوانی کردن راازشهدایادبگیریم
می گویند پیری را درمانی نیست اما غافل هستند از ترک گناه ...
افتاده بوددست ،صورت وزانویش زخمی شده ولباس هایش خاکی.صدای گریه ی کودک راباد از پنجره به خانه پیری برد که اوهم پنجره رابست...
برای دلم آیه های صبر میخوانم شاید حروف مقطعه دلم آیه ای شودبرای انتظار،صبر ،ماندن، توبه ویا ایستادگی
امام خوبی ها نبودنت داغی است برروی دلهایمان
دری بگشا ندایی سر بده که دیگر طاقت ماندن نیست
بنده ای ناچیز میخواند تورابه امید نیم نگاهی
شاید شب های تار دل تاریک کمی روشنی به خود بگیرند مانند دم دمهای سحر، یک باریکه نور از روشنی چشمانت صبح رابه دلم می آورد وپرده تاریکی کنار می رود
ظهورت رامیخواهم درقاب دلم تا مجنون شوم وسر به بیابانت دهم
شاید یعقوب وار کلبه ای بسازم در انتهای تنهایی بیابان
تا آنگاه که چشمانم به نور وجودت روشن شودوخنده ای مستانه سردهم به شوق وصال...، که حال سخت روز گاریست مولای من...