شام سنگدلیها و شقاوت ها
شام دربدریها و مصیبتها
شام دل آزاری ها
شلاقها، احترام تورا نگه نداشتند
کوچههای شقی، انگشتان به خار خلیدهات را نادیده گرفتند
خرابهها، کفشهای سهسالگیات را طعنه زدند.
تازیانهها، پیش پایت سر خم نکردند
دهانهای تهمت، از چشمهای معصومت شرم نکردند.
دندانهای تیز و گرسنه، روشنان گیسوانت را دریدند
رگبارهای شب و تازیانه، کوتاه نیامدند.
مردان شقاوت، کودکیات را رحم نکردند.
شامِ بیحرمتی بود.
شامِ بیخبری بود.
شامِ گرسنگی دروغ بود.
شامِ سیری دیوسیرتی بود.
شامِ حیوان سیرتی بود.
شامِ درنده خویی بود.
کوچهها، زخمه آتش میزدند.
لبخندهها، مست متولد میشدند.
چشمها، مست به بار مینشستند.
شامِ دل گرفتگی مداوم بود؛
شامِ دستهای نیازمندِ حریص.
شامِ تالارهای سیاهبخت.
شامِ دریچههای تاریک اشرافی.
شامِ پنجرههای فروبسته.
تو بودی و زنی صبور که آواز گوشوارههایت را در گوش باد میخواند.
تو بودی و کفشهای سه سالگی که بر شانههای کاروان رها بودند.
تو بودی و دستان کوچکی که پرندگی مشق میکرد.
تو بودی و گونههای سرخی که شادی میپراکند.
شام سادهلوحی بود.
شام فخر فروشی بود
شام فریادهای جگرخراش!
کوچهها، گرگ میشدند
مرگ در ویرانهها، پناه میگرفت
دهانها، به لکنت میافتادند
کاروان بر مرگ فایق میآمد
زنجیرها را در هم میشکست
تشنگی دیدار پدر بر تو غلبه میکرد.
شراره شمشیر بود و ضربههای مهلک تازیانه
و سنگبارانِ بدنهای معصوم
و دقایق بیرغبتِ اندوه
و صدای روشن کودکانهات:
پدر! چه کسی تو را به خاک و خون کشید؟
پدر! چه کسی رگهای تو را برید؟
پدر! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟
پدر....