ازاول سفرشروع کردم به شعرخواندن وشعر گفتن برای شلمچه روز ها سپری شد و دلشوره عجیبی داشتم نکند امسال شهدا مارا نطلبند نکند امسال جورنشود که برویم. تنها 2 روز دیگر باقی مانده بود که قرارشد راهی شلمچه شویم سال گذشته به دلیل ازدحام جمعیت من نتوانسته بودم برای زیارت به قتلگاه شهدا بروم اما امسال بااینکه خیلی شلوغ بود دیدم دوستم سمت قتلگاه میرود من هم پشت سرش رفتم انقدرراهت که باورم نمی شد مدتی انجا ماندم ولی هرچه نگاه کردم دوستم ندیدم بیرون امدم وکناردیوار ایستاده بودم که دوستم گفت :من دارم میرم قتلگاه شهدا نمیای بریم؟ گفتم: مگه نرفتی من که پشت سرتو اومدم گفت: من؟!نه.برای زیارت رفت ومن کنار دیوار ایستاده بودم وبه این فکر می کرد که اگربه اعتماد دوستم نبودخودم تنهایی نمی رفتم ،درحالی که آن اصلا نرفته بود.بعد اززیارت به نمایشگاه رفتیم .
داخل نمایشگاه دریک قسمت نوشته شده بود حنابندان شهدا وداخل یک کلاه مقداری حنا گذاشته بودند و با نی رو دستان کسانی که مشتاق بودند میگذاشتند مردم هم برای حاجت روا شدن و...میرفتند وحنا میگذاشتند من هم رفتم وداخل دستم حنا گذاشتندتامدتی بعد ازبرگشتن ازجنوب ردحنابرروی دستم بودم وهرروز کم رنگ تر میشدومن هرروز غمگین تر .طبیعی بود ازبین رفتنش ولی وقتی یک یادگارباشد حتی اگه حناباشه برروی دستانت دلت برای نبودنش تنگ میشود.درکنار همه ی دلتنگی هابه این فکر میکردم خداکند اثرات این سفر مانند حنا یی که ازروی دستم پاک میشودازروی قلبم پاک نشود...
(زهرا)