یکى از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابرى» (سال 75 در تفحص در منطقه فکه شهید شد.) هجوم بردیم و بنا بررسمى که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روى زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکى خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدى پیدا نمى شد. بیل مکانیکى را کار انداختیم. ناخن هاى بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روى عباس بریزد، متوجه استخوانى شدیم که سَرِ آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایى که مى خواستیم خاکهایش را روى عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.بچه ها در حالى که از شادى مى خندیدند، به عباس صابرى گفتند:
- بیچاره شهید تا دید مى خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جاى من نیست باید برم جایى دیگه براى خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشه نشون بده...
شهیدبازوکی میگفت: یک شب تا حدودای ساعت 5/2 من هر کاری میکردم داخل چادر خوابم نمیبرد. توی اون ساعت هم عموماً منطقه ناامن بود. در این گیرودار بود که بیرون از چادر گروهی حدوداً 15 نفره رو دیدم که به سمت محل نگهداری شهدا با ذکر "یا زهرا (س)" در حال سینه زدن بودند. از چادر که بیرون اومدم حالت ترسی به من دست داد و سریع به چادر برگشتم و مجدداً سعی کردم که بخوابم.
این بار دیگه خوابم برد و توی خواب یکی از همون بچهها را دیدم که به من گفت: «مجید؛ مگه تو نمیخواستی شهید بشی و این همه ما رو صدا میزدی؟ پس برای چی از جمع ما فرار کردی!؟»
شهیدمجید تعریف میکرد که یه روز در حال تفحص جنازهای پیدا کردیم که احساس کردیم عراقیه. جنازه رو کناری گذاشتیم و توی چالهای خاک کردیم. اون شب صاحب جنازه به خوابم اومد (شهید پازوکی حتی اسم صاحب جنازه رو هم گفت!) که آقا مجید از ما خوشت نیومد!؟ چرا با ما این کارو کردی؟
هر روز وقتی بر می گشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری (شهید) مجید پازوکی پر. توی این حرارت آفتاب لب به آب نمی زد. همش دنبال یه جای خاصی می گشت. نزدیک ظهر، روی یه تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم که دیدیم مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا این طور ندیده بودمش. هی می گفت پیدا کردم این همون بلدوزره و...
یه خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو تا شهید افتاده بودند که به سیم جوش خورده بودند و پشت سر اونها چهارده تا شهید دیگه. مجید بعضی از اونها را به اسم می شناخت. مخصوصاً اونها که روی زمین افتاده بودند. مجید بطری آب رو برداشت، روی دندان های جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت: «بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم! تازه، آب براتون ضرر داشت...» مجید روضه خوان شده بود و...