عصر عاشورا، پس از شهادت اصحاب و یاران، حضرت عباس علیه السلام تنهایی و بی کسی امام را نتوانست تحمل کند. محضر امام(ع) رسید و رخصت میدان رفتن و جانفشانی خواست و عرضه داشت : برادر جان! اجازه میدان می دهی؟ امام حسین(ع) گریه شدیدی کردند و فرمودند: برادر! تو پرچمدار منی.
عباس(ع) عرض کرد: «سینه ام تنگی می کند و از زندگی سـیر گشتـه ام.» امام(ع) فرمودند: مقداری آب برای این طفلان تهیه نما. جناب قمر بنی هاشم(ع) مشک به دوش گرفت و روانه میدان شد. با سپاه حریف، درباره آوردن آب به خیمه ها سخن گفت.
وقتی از آن ها مأیوس شد، نزد امام(ع) بازگشت و طغیان و سرکشی دشمن را به عرض رسانید. در این حال صدای العطش کودکان فضای خیمه ها را پر کرده بود.
تشنه است،هوا گرم است،جنگیده است،همین طورى که سوار است تا زیر شکم اسب را آب گرفته است، دست مىبرد زیر آب،مقدارى آب با دو مشتخودش تا نزدیک لبهاى مقدس مىآورد.آنهایى که از دور ناظر بودهاند گفتهاند اندکى تامل کرد،بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد. آبها را روى آب ریخت.آنجا کسى ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید،اما وقتى بیرون آمد یک رجزى خواند که در این رجز مخاطب خودش بود نه دیگران.از این رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید.دیدند در رجزش دارد خودش را خطاب مىکند،مىگوید:
یا نفس من بعد الحسین هونى
و بعده لا کنت ان تکونى
هذا الحسین شارب المنون
و تشربین بارد المعین
هیهات ما هذا فعال دینى
و لا فعال صادق الیقین (1)
اى نفس ابو الفضل!مىخواهم دیگر بعد از حسین زنده نمانى.حسین دارد شربت مرگ مىنوشد،حسین با لب تشنه در کنار خیمهها ایستاده است و تو مىخواهى آب بیاشامى؟ !پس مردانگى کجا رفت؟شرف کجا رفت؟مواسات کجا رفت؟همدلى کجا رفت؟مگر حسین امام تو نیست؟مگر تو ماموم او نیستى؟
مگر تو تابع او نیستى؟هرگز دین من به من اجازه نمىدهد،هرگز وفاى من به من اجازه نمىدهد.ابوالفضل در برگشتن مسیر خودش را عوض کرد،خواست از داخل نخلستان برگردد(قبلا از راه مستقیم آمده بود)چون مىدانست همراه خودش یک امانت گرانبها دارد.تمام همتش این است که این آب را به سلامتبرساند، «ذَکَرَ عَطَش الحسین و اهل بیته» به یاد لبان خشکیده حسین و اهل بیتش افتاد و آب را برگرداند به شریعه.
هنگام بازگشت، دشمن راه را بر او بست. حضرت برای محافظت از مشک به سمت نخلستان رفت و دشمن نیز به دنبالش.
از هر طرف تیر و نیزه به سمتش پرتاب می کردند، تا اینکه زره از انبوه تیرها همچون خار پشت به نظر می رسید. ابرص بن شیبان دست راست حضرت را قطع نمود، حضرت مشک را به دوش چپ انداخت و با دست چپ جنگید و این گونه رجز خواند: «وَ اللهِ اِنْ قَطَعْتُموا یَمینی، اِنّی اُحامی اَبَداً عَنْ دینی»، به خدا قسم اگر دست راستم را قطع کنید، من از حمایت از دینم دست بر نمی دارم.
در این هنگام دست چپ حضرتش را حکیم بن طفیل از مچ قطع کرد. مشک را به دندان های مبارک گرفته سعی می کرد آب را به خیام برساند. لذا خود را به روی مشک انداخت. در این حال دشمن تیری به چشم و تیری به مشک زد، حکیم بن طفیل با گرزی آهنین فرق مبارک را نشانه گرفت و ضربتی وارد کرد و او را بر زمین انداخت.
عباس(ع) عرضه داشت: «یا ابا عبد الله علیک منی السلام»، ای اباعبد الله بر تو سلام، مرا دریاب.
امام خود را به نعش برادر رسانید، وقتی قمربنی هاشم در بالین امام حسین(ع) جان سپرد، حضرت فرمودند: «الان انْکَسَر ظَهری»، عباسم الآن کمرم شکست و چاره ام از هم گسست.