وقتی مالک بن نسر کِندی با شمشیر ضربتی بر سر مبارک حسین فرود آورد و او را ناسزا گفت! امام(ع) کلاهِ خود را انداخت و قطعه ای پارچه و کلاهی دیگر خواست و سر مبارک را با آن پارچه بست و کلاه را پوشید و بر آن عمّامه نهاد، شمر و همراهانش به جای خود بازگشتند.
پس از اندکی درنگ با همراهان خود بازگشت و اطراف حضرت حلقه زدند، عبدالله بن حسن که به سن بلوغ نرسیده بود از زنان حرم جدا شد و به سرعت خود را به عمو رساند و کنار حضرت ایستاد.
زینب کبری(ع) خود را به او رساند تا از رفتن وی جلوگیری کند، ولی نوجوان نپذیرفت. امام(ع) به خواهرش زینب فرمود:« إحبِسیهِ یا اُخَیّة؛ خواهرم! عبدالله را با خود ببر و نگاه دار»، ولی عبدالله به شدت از این درخواست امتناع کرد و گفت: به خدا سوگند! از عمویم جدا نخواهم شد.
بحر بن کعب با شمشیر بر حسین(ع) حمله ور شد، عبدالله نوجوان بر او بانگ زد: ای فرزن زن ناپاک! می خواهی عمویم را بکشی؟ بحر، شمشیر را بر حسین فرود آورد و عبدالله دست خود را سپر کرد و دست مبارکش به پوست آویزان شد، صدا زد: یا اُمّاه! مادر کجایی؟ حسین(ع)، او را در آغوش کشید و فرمود:« یابن أخی إصبِر عَلی ما نزَل بِک و احتَسب فی ذلک الخیر، فإنَّ الله یُلحِقُک بآبائک الصالحین».
«برادرزادة عزیزم! در آن چه برایت رخ داده صبر و شکیبابی کن و در انتظار پاداش نیک باش، خداوند تو را به نیای شایسته ات ملحق خواهد نمود». در حالی که در دامن عموی بزرگوارش بود، حرمله ملعون با تیری سه شعبه و زهر آگین گلوی مبارک او را هدف قرار داد و بشهادت رسانید.
آنگاه حسین(ع) دست های مبارکش را به آسمان بلند کرد و عرضه داشت:
«اللهم أَمسِک علیهم قَطرَ السماء وامنَعهُم برکاتِ الأرض، اللّهمّ فإن متِّعتَهم إلی حینٍ فَفرِّقهُم بدَداً، واجعَلهم طرائِق قِدَداً، و لا ترضِ الوُلاة عنهم أبداً، فانّهم دَعَونا لینصرونا ثمّ عَدَوا علینا فَقَتَلونا»
«خدایا! این مردم را از باران رحمت و برکات زمین محروم گردان و اگر به آنان عمر طبیعی دادهای، به بلای تفرقه و پراکندگی مبتلایشان نما و هیچ گاه حُکّام و فرمانروایان را از آنان خشنود نگردان، آنان ما را با وعدة نُصرت و یاری به این دیار دعوت کردند، ولی سپس به جنگ با ما برخاسته و ما را قتل عام کردند».