همه چیزعالی بودخیلی زودپیشرفت کردم .طی چندسال قهرمان جهان شدم.احترامات بسیارازهمه طرف به سمت من روانه شد،کسی نبودکه دوست نداشته باشدمدتی رابامن بگذراند،تلفنم پرشده بودازشماره واسم های افرادمختلف درست یادمه ،حتی ساعت .دقیقه هایش راهم یادمه مسابقات آسیایی تمام رقباراپشت سرگذاشتم وباسرعت برای گرفتن مدال می شتافتم ناگهان یک اتفاق ...،خوب وبدش رانمی دونم همین قدرمی دونم که تمام زندگی من راتغییرداد،یک خطا روی پای من که باعث شد برای مدت هاورزش کناربزارم امروز صبح خیلی دلم گرفته بوددیگه نمی تونستم خانه بمونم بایدمی رفتم، دلم میخواست کمی قدم بزنم.بیرون برف سنگینی می اومد وهمه جارامه فراگرفته بود، مثل روح من انگار همه جا مثل من بی روح وسردشده بود، به پارک نزدیک خونه رفتم کمی قدم زدم وروی یک صندلی روبه روی خیابون نشستم مدتی طول نکشیدپیرمردی آمد.کنارمن نشست وگفت:چه غوغایی شده هرکس به طرفی میدودتوچراغم زده اینجانشسته ای ؟کاری ،شغلی نداری؟نگاهش به پام افتادوگفت:چی شده برای پایت ضررنداره تواین سرما آمدی بیرون؟داستانم رابرایش تعریف کردم وگفتم الان ماه هاست که تنهام نه زنگی نه پیامی هیچکس حال من رانمی پرسدحتی دوستانم چقدربرایشان زحمت کشیدم چقدربرای آنها ازخودم گذشتم ولی انگار...یعنی من برای آنهاابزاربودم.پیرمردخندیدوگفت :جوون یک نگاه به این خیابون بیانداز،تواین خیابون همه درحرکتند گاهی باهم برخوردمی کنندگاهی هم مسیری راباهم طی میکنند اماکم پیش میادکه تاته خط باهم برند مثل زندگی در مسیرزندگی ماباخیلی هابرخوردداریم حتی زمان ومسیری راباآنها میگذرانیم که من به آنهایی که باهاشون مسیری رامیروم میگویم همراه امابه کسانی که تاته خط بامن هستند میگم دوست اشکال شماهم همین هست تمام سعیت رامیکنی که همراهت رادوستت کنی درحالی که انها فقط تایه مسیری همراه توهستندخندیدم وگفتم :پیرمردحرف هایت خیلی آرومم کرداماتوچراتنهایی ؟آهی کشید.گفت چون همیشه سعی داشتم همراهانم رادوست خودم قراربدم وازدوستانم غافل شدم باعصایش روی برف هانوشت همراه خط تیره دوست پیرمردرفت ودرمیان مه محوشد،من هم زیرنوشته پیرخردمندخطی کشیدم وگفتم ای کاش همراهان برای رسیدن به قله موفقیت همدیگررانشکنندوازآنهابرای خودپله پیشرفت نسازندوای کاش خدامعنی دوستی ومعرفت رابه همه بچشاند به راستی که اوبهترین دوست وعاشق ترین است