پدربزرگ روی مبل نشسته بودومن  ناراحت روبه روی پدربزرگ نشسته بودم نگاهم کردوباخنده گفت: ماری من، چراساکتی چراحرفی نمی زنی ؟ من که بااهل خانه تازه دعواکرده بود م جوابی ندادم وبالبخندتلخی تمامش کردم ولی تالحظاتی  پدربزرگ درحالی که لبخندی به لب داشت به من خیره شده بودآن روزگذشت وفرداپدربزرگ سکته کردومن بازفرصتی راازدست دادم فرصت دوست داشتن را،و فقط به این فکرمی کردم که ای کاش میدانست، درتمام لحظه هایی که به من خیره نگاه می کردبارهاتوی دلم میگفتم :                                             خیلی دوستت دارم

خیلی زوددیرمیشودزمان رابرای یک لبخندیک حرف قشنگ غنیمت بشمریم شایدلحظه ی بعدازآن ما نباشد

 






تاریخ : جمعه 90/8/13 | 2:48 عصر | نویسنده : | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پینگ پنگ