سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هنگامى که جبرییل (ع ) خبر شهادت ابا عبداللّه الحسین (ع ) را به پیامبر خدا(ص ) رساند آن جناب دست امیرالمؤ منین را گرفته و مقدار زیادى از روز را با هم خلوت کرده و هر دو گریستند، و از یکدیگر جدا نشدند مگر آن که جبرییل (ع ) بر ایشان نازل شد و عرضه داشت :

پروردگارتان سلام مى رساند و مى فرماید: صبر نمودن را بر شما واجب و لازم نمودم . پس هر دو صبر کرده و بى تابى نکردند

امام سجاد مى فرماید: على (ع ) از کربلا عبور کرد، در حالى که چشمانش پر از اشک شده بود، فرمود: این جا محل زانو زدن شتران آنها است . و این جا محل انداختن بارهاى آنها است . و در این جا خون آنها ریخته مى شود، خوشا به حال خاکى که در آن خود دوستان ، ریخته مى شود!

امام باقر (ع ) مى فرماید: على (ع ) با مردم مى رفت تا به یک یا دو میلى کربلا رسیدند، حضرت جلوتر از مردم رفت و جایى را طواف کرد که به آن (مقذفان ) مى گفتند. فرمود: (در اینجا دویست پیامبر و دویست سبط پیامبر کشته شده است و همه آنها شهید بودند. و این جا مرکب ها را مى خوابانند و اینجا شهدا به خاک مى افتند که هیچ کس قبل از آنها مثل ایشان نبوده و در آینده نیز هیچ کس نمى تواند مانند آنها باشد)

ابن عباس گفت : با على (ع ) در زمان خروج او به سوى صفین (یعنى براى جنگ با معاویه )، پس زمانى که وارد زمین نینوا شد. آن زمین نزدیک شط فرات بود. با صداى بلند فرمود: اى پسر عباس آیا مى شناسى این موضع را؟
عرض کردم : نمى شناسم .
فرمود: اگر بشناسى این زمین را از این زمین عبور نمى کنى تا اینکه گریه کنى .
ابن عباس گفت : پس على (ع ) گریست ، گریه طولانى ، تا آنکه محاسن شریفش تر شد و دانه هاى اشک آن جناب بر سینه او ریخت و ما نیز گریه کردیم با آن حضرت و او مى فرمود: آه آه چه مى خواهند از من آل ابى سفیان که حزب شیطان و اولیاى کفرند.

سپس آب طلبید براى نماز و وضو گرفت و بعد از نماز مختصرى چشمانش به خواب رفت چون بیدار شد فرمود: ابن عباس براى تو چیزى را بگویم که الآن در خواب دیده ام .

فرمود: دیدم مردهایى از آسمان نازل شدند که با آنها علم هاى سفید بود و در شمشیرهاى سفید حمایل داشتند که مى درخشید و کشیدند اطراف این زمین خطى را، و گویا درختانى بود در این زمین که شاخه هاى آنها به زمین آمد و خونى تازه در این زمین پیدا شد مانند دریا و گویا حسین من که پاره تن من است غرق بود در آن دریاى خون ، استغاثه و طلب یارى مى کرد و کسى به داد او نمى رسید.

و آن مردمان سفید که از آسمان آمدند ندا مى کردند او را و مى گفتند: اى آل رسول صبر کنید البته شما کشته مى شوید به دست بدترین مردم و اینک بهشت به شما مشتاق است .

پس مرا تعزیت گفتند و گفتند: یا اءباالحسن بشارت باد تو را خداوند چشم تو را روشن گرداند در روزى که مردم بلند مى شوند براى حساب .

سپس فرمود: قسم به آن کسى که جانم به دست اوست خبر داد مرا صادق مصدق ابوالقاسم (ع ) (یعنى حضرت محمد (ص ) به اینکه عبور مى کنم به این زمین در وقت رفتن به سوى اهل طغیان و این که این زمین کرب و بلا است .

دفن مى شود در این زمین حسین من و هفده نفر از اولاد من و فاطمه (ع ) و این زمین در آسمانها معروف است به زمین کرب و بلاى حسین هم چنان که ذکر مى شود بقعه مکّه و مدینه و بیت المقدّس

ابوالحکم گوید: از پیرمردان و دانشمندان خود شنیدم مى گفتند: على (ع ) در ذیل خطبه فرمود: هنوز که دستتان از دامن من کوتاه نشده هر چه مى خواهید از من بپرسید، سوگند به خدا از عده مردمى که صد نفر آنها گمراه کننده دیگران و صد نفرشان هدایت کننده آنان باشند، سؤ ال نکنید جز این که از خواننده و رهنماى آنها که تا فرداى قیامت پایدارند اطلاع خواهم داد. مردى همان وقت از جاى برخاست پرسید: بر سر و روى من چند تار موى روییده ؟

على (ع ) فرمود: سوگند به خدا دوست من رسول خدا (ص ) از پرسش تو به من اطلاع داده و اضافه کرد همانا بر هر تار موى سر تو فرشته موکل است که تو را لعنت مى کند و بر هر تار موى ریش تو شیطانى موکل است که اسباب سرگردانى و بیچارگى تو را فراهم مى سازند و همانا در منزل تو بزغاله اى است که فرزند رسول خدا (ص ) را مى کشد و نشانه این پیشامد صحت و درستى سخن من است و هرگاه پاسخ پرسش تو دشوار نبود از حقیقت آن تو را با خبر مى ساختم ، باز هم نشانه همان است که گفتم : فرشته و شیطان تو را لعنت مى کنند.

پسر او در آن روزگار خردسال بود و تازه مى توانست بنشیند و در هنگام پیشامد کربلا او قاتل حسین شد و قضیه چنان بود که على خبر داد..

سوید بن غفله گفت : مردى حضور امیرالمؤ منین (ع ) شرفیاب شده عرض ‍ کرد: از وادى القرى گذشتم و دیدم خالد بن عرفطه در گذشته اینک براى آمرزش گناهان او براى وى استغفار کن .

على (ع ) فرمود: از این سخن دست بردار زیرا نمرده و نخواهد مرد مگر هنگامى که پیش آهنگ لشکر گمراهى شود که پرچم دار آن ، حبیب بن جماز باشد، مردى از پایین منبر عرضه داشت سوگند به خدا من شیعه و دوست توام ، على (ع ) پرسید: تو کیستى ؟ گفت : من حبیب بن جمازم .

على (ع ) فرمود:اى پسر جماز از چنان پرچمى خوددارى کن با این که مى دانم آن را به دوش خواهى کشید و از باب الفیل وارد خواهى شد.

پس از آن که على و حسن علیهماالسلام شربت شهادت نوشیدند و نوبت امامت به امام حسین (ع ) رسید و پیشامد کربلاى او اتفاق افتاد ابن زیاد، عمر بن سعد را ریاست لشکر داد و خالد نامبرده را پیش آهنگ و حبیب را پرچم دار آن قرار داد. او با همان پرچم از باب الفیل وارد مسجد کوفه شد و این قضیه از جمله اخبارى است که دانشمندان و ناقلین آثار به صحت پذیرفته اند و در میان کوفى ها مشهور و مخالفى ندارد و از معجزات است






تاریخ : دوشنبه 92/9/4 | 10:32 عصر | نویسنده : | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • پینگ پنگ